Wednesday, June 25, 2008

يخچال نفتی خانه ما


يخچال نفتی الکترولوکس خانه ما پنج سال بعد از ورود برق به روستايمان* هنوز تنها وسيله سرماساز به حساب می آيد. اين يخچال با يک چراغ کوچک که روی باک نفت آن قرار دارد، روشن می شود.
يخچال نفتی ما سال ها پيش از راهی مالرو با کمک اهالی ده به خانه ما آمده است و همنشين آشنای ساکنان خانه ييلاقی به حساب می آيد.
همان موقع، سال ها از عمرش گذشته بود ولی امروز جوانتر از گذشته به نظر می رسد و در رقابت با همتايان برقی خود چيزی کم ندارد و سرحال و قبراق کار می کند.
اين داستان صد سال پيش نيست که برای اولين بار برق وارد ايران شد، يا پنجاه و حتی ده سال پيش، واقعيتی است در باره امروز، روزی از روزهای ميانه اسفند ۱۳۸۳ و روستايی در ميان رشته کوه های البرز در شمال ايران.
روزگار فراموشی
استفاده از اين يخچال نفتی برای هم ولايتی ها امری عادی است اما شهرنشينان با ديدن آن شگفت زده می شوند انگار يک شيئ تاريخی ديده اند. باورشان نمی شود که اين دستگاه قديمی و سرپا با نفت روشن می شود و هنوز که هنوز است کار می کند.
آنها دور اين يخچال جمع می شوند و با وارسی آن دائم می پرسند مگر می شود، حتما شوخی می کنيد، چطور ممکن است يخچال با نفت روشن شود؟
جوانان و ميانسالان حتی از ياد برده اند که زمانی اصلا برق وجود نداشت و وسايل روشنايی، گرمايی و سرمايی و هزاران وسيله برقی ديگر که بدون آنها زندگی امروزی غير ممکن است، روزی اصلا وجود نداشته است.
شگفتی آنها مرا به ياد زمانی می اندازد که کلاس پنجم ابتدايی بودم و برای اولين بار برای بعد از يک شبانه روز پياده روی به شهر آمدم و در مقابل چراغ هايی که شب ها روشن می شدند و وسايلی که با برق کار می کردند، همان حس را داشتم.
شب ها پای چراغ های خيابان به لامپ هايی خيره می شدم که تا صبح روشن بودند و از خود می پرسيدم مگر می شود، چطوری؟
اما اين تمام ماجرا نبود در فاصله چند ساعت با تلويزيون، يخچال، پنکه و هزاران دستگاه ريز و درشت ديگری رو به رو شده بودم که تناسبی با دنيای کودکيم نداشتند. انگار از عصر نوسنگی به جهان مدرن پرتاپ شده بودم.
شگفتی های بی پايان
روزها بلکه سال ها طول کشيد تا شگفتی هايم تا حدودی فرو کش کند و بفهمم که چگونه برق توليد می شود و از صدها کيلومترآن طرفتر به آنجا می رسد و چگونه کسی صدها کيلومتر دورتر پشت دوربين قرار می گيرد و من در آن مکان دور افتاده او را در آن جعبه جادويی می بينم.
پديده های ديگری هم که با برق کار می کردند، داستان جداگانه ای داشت، دائم دور و برشان می گشتم تا بلکه خودم را قانع کنم که اين ها ساخته دست بشرند و اصلا چيزهای غريبی نيستند.
برای من که جز چراغ گرد سوز، زنبوی و فانوس وسيله روشن کننده ديگری نديده بودم، هضم اين چراغ های دائم روشن آسان نبود، کليد های برق وسيله تفريحم بودند، هی روش، هی خاموش.
يادم می آيد آنقدر از يخ های يخچال خوردم که مدتها مريض بودم و چشمانم از نگاه مداوم به تلويزيون درد می کرد، زمان زيادی طول کشيد تا با آنها کنار بيايم.
ساعت ها به اتومبيل هايی خيره می شدم که با سرعت می گذشتند و به طرز عجيبی بر آنها که سوار بر آن بودند غبطه می خوردم.
اما حالا که تصور زندگی بدون برق و وسايل برقی غير ممکن شده به همه آنها که با يخچال نفتی خانه روستايی ما متعجب می شوند و هر وقت که از کنارش رد می شوند ناباورانه می پرسند مگر می شود، حق می دهم که از ديدن آن حيرت کنند، همان اندازه که من با ديدن برق حيرت کردم و همه ايرانيان صد سال پيش. مثل اين که حيرت تمامی هم ندارد.* روستای ما در شرقی ترين نقطه استان گيلان در ميانه کوه های البرز در شمال ايران قرار دارد و اگر ۵۰ کيلومتر از کناره ساحل در ميانه دره های زيبا به طرف جنوب برانيد به منطقه ای می رسيد که به اشکور معروف است. اين منطقه از ۴۲۰ آبادی تشکيل شده که روستای ما نيز يکی از آنهاست

1 comment:

  1. مطلب خیلی جالبی است من تمایل دارم یکی از این یخجالها را بخرم اگر امکان دارد از طریق ایمیل زیر مرا مطلع سازید
    nameh56 at yahoo.com

    ReplyDelete